زندگی برایم بی ارزش، پوچ و احمقانه است. آنقدر که اگر فردا رگم را بزنم احساس نمی کنم چیز زیادی از دست داده ام. هستم که باشم. هستم چون سخت نمی گذرد. خیلی هم خوش نمی گذرد. نه از سکس اش خیلی لذتی می برم، نه از خوردنش. نه از پس انداختن توله سگی مثل خودم خوشم می آید نه از بالا رفتن از نردبان ترقی شغلی. معروف شدن برایم جذاب است اما می دانم از همین هم که هستم مزخرف تر خواهم شد. پول برایم ارزشی ندارد. باهاش چه کار کنم؟ ماشینی بخرم که رانندگی نمی کنم؟ تلویزویون ۴۰ اینچی بخرم که سالی یکبار روشن نمی کنم؟ و یا خانه ای که در عرض یک هفته طویله می شود؟ اگر بمیرم دلم برای تنها چیزی که ممکن است تنگ شود مست شدن، خوابیدن و آنلاین شدن پای اینترنت است. جای تعجبی ندارد که این قدر بی خاصیت و بی انگیزه ام. پدر۵۰ ساله ی من فضای رقابتی آنچنانی نتوانست برای اسپرم هایش درست کند و من از چهار تا اسپرم چپ و چول و چلاق سوت زنان جلو زدم. این همه را می فهمم. آنچه نمی فهمم اینست که با وجود چنین اعتقاداتی چرا موقع حرف زدن جلوی چهار نفر آدم دیگری که می خواهند برای زندگی پوچ و احمقانه ام تصمیم بگیرند، دستم می لرزد، گوش هایم داغ می کند و نفسم بند می آيد.