بی عرضگی است که همه جا همین رنگ است.
Sunday, July 31, 2011
Monday, July 25, 2011
Sunday, July 24, 2011
آب پرید گلویم؛ شروع به سرفه کردن کردم. به همین سادگی داشتم خفه می شدم. حین سرفه کردن و جمع شدن اشک در چشمانم به این فکر می کردم که چطور بدنم بدون اجازه و اراده ام و برای حفظ جانم تمام تلاشش را می کند، که آن قطره آبی که در نای ام رفته است را بیرون بیاندازد. آنقدر از بی اختیاری خودم تعجب زده شده بودم که سعی کردم مقاومت کنم و سرفه نکنم. (انگار بهم توهین شده است. چطور جرات کردی بدون اراده ام، بدون اجازه ی کتبی ازم شروع به سرفه کردن کنی؟!) در حین خفگی به این فکر می کردم که چطور صدها هزار سال زمان رفته تا مغزم این طور سیم پیچ شود؛ تا جانم را بتواند این طور خارق العاده حفظ کند. چطور این بدن در روزمرگی بی حاصلم اینقدر بدیهی و بی اهمیت شده است برایم؟ حین خفگی و سرخی صورت ام از بی اختیاری ام تعجب زده شده بودم. اینکه چرا باید حین خفگی به چنین چیزهایی فکر کنم بیشتر تعجب زده ام کرده بود. حالم که کمی جا آمد انگار احترام جدیدی برای بدنم قائل شده بودم. جوری که دلم می خواست از قالبم بیرون بیایم، کلاهم را بردارم و دست بدهم به تنم و بگویم از ملاقاتت خوشوقتم.
Thursday, July 14, 2011
Tuesday, July 12, 2011
Monday, July 11, 2011
خوا خوا خوا
قسم به استخوان و آنچه در لگن هاست. که آنانکه استخوان را استخان می نویسند کس خلند نه تو. و ما به لطف پروردگارت به تو عقل مرحمت کردیم.
Thursday, July 07, 2011
Wednesday, July 06, 2011
اسلام و مسلمان؛ خرافات و خرافاتی؛ بیماری و بیمار. با بیماری باید مبارزه کرد، آنقدر باید با چوب انتقاد بر سرش زد تا نقابش بشکند. بیمار را اما باید مراقبت کرد، بغل کرد و محبت کرد، گوشه ای آرام خواباند و پارچه ی نمناک همدردی و مهربانی بر پیشانی اش گذاشت. خرافات ستیزی با خرافاتی ستیزی متفاوت است. اولی یک ایده ی بی احساس بیشتر نیست؛ دومی اما از گوشت و پوست و استخوان است و احساس دارد. مراقب باید بود چوب انتقادمان بر سر بیمار پایین نیاید. مراقب باید بود.
Tuesday, July 05, 2011
Monday, July 04, 2011
Saturday, July 02, 2011
Subscribe to:
Posts (Atom)