Saturday, February 27, 2010

بمب اتم هم واجب است

در قرائت آیت الله خمینی (و آقای خامنه ای) از اسلام، حفظ حکومت اسلامی از اوجب واجبات است به گونه ای که حتی نماز که ستون دین اسلام است را هم می توان برای حفظش تعطیل کرد. در این قرائت هر وسیله ای هدف را (که همان حفظ حکومت اسلامی است) توجیه می کند؛ هر حرامی می تواند مباح شود و هر واجبی مکروه. حالا شما می خواهی به یک حرف «ما اصلا گفته ایم که بمب اتم در اسلام حرام است» شک نکند کسی که فردا بیایی بگویی امروز که اسلام عزیزمان در کمین دشمن است، برای حفظ حکومت اسلامی نه تنها دیگر حرام نیست که واجب هم است و اتفاقا ما هم در حال ساختش بودیم و محمود یه دونه بترکون ببینن بچه ها؟

Monday, February 08, 2010

خدا رو چه دیدی

به شیوه ی دوستمان آقای کمالی: بلی! به امید آن روز که حشیش آزاد شود و سیگار غیر قانونی!

حالا تو خفه شو

تا قبل از اینکه انقلاب بشه هر کس انتقادی می کرد، حرفی می زد می گفتن خفه شین الان وقت این حرفاست؟ بگذارین انقلاب بشه بعدش! انقلاب که شد تا کسی حرفی زد گفتن خفه شین الان آخه وقت این حرفاست؟ بگذارین نهال انقلاب ریشه بگیره بعدش! دو سال گذشت انقلاب ریشه گرفت تا کسی اومد حرف بزنه گفتن دِ خفه شین دیگه الان آخه وقت این حرفاست؟ مگه نمی بینین جنگه؟ هشت سال گذشت تا اومد کسی حرف بزنه گفتن باز حرف زدین؟! همین دیروز امام مرده مملکت صاحاب نداره صدام و آمریکا اونور دندوناشون رو تیز کرده اند! مملکت صاحاب پیدا کرد تا کسی اومد حرفی بزنه گفتن خفه شین الان وقت سازندگیه. مملکت نون نداره شما می گی آزادی؟ اصلاح طلب ها آمدند تا کسی اومد حرفی بزنه گفتن خفه شین دیگه اینقدر تند که نمی شه رفت که آهسته آهسته. خوب سی سال گذشت و مردم فهمیدند که با خفه شدن نه تنها چیزی عوض نمیشه هی هم بدتر و بدتر می شه. خوب حالا دیگه خفه نمی شن.

Sunday, February 07, 2010

سلام؟؟

منشور حقوق بشر همینجاست، زیر لگدهایت، زیر وانت هایت. از انگلیس می جوئیش؟

پیرمرد کهنه کار

سبیل های بنی صدری اش را تاب می داد و می گفت:

«جوان شما فکر می کنی وزارت اطلاعات ایران خیلی به قول شما جوانها کارش درسته. فکر می کنی که مثلا از هر ایرانی که سرش کمی بوی قرمه سبزی دهد پرونده دارد و اگر مثلا فلانی یک روز در کویر لوت ایستاده شاشیده در پرونده اش یک برگه رفته. نخیر آقاااااا این حرفا کشکه! از سی آی ای که بهتر نیستند که خاک بر سر ها نتوانستند به این آقای ابومطلب ویزا ندهند که هواپیمایشان را روی هوا نفرستد و نتوانستند اسامه را ترور کنند و نتوانستند بفهمند که عراق سلاح شیمیایی دارد یا نه. نمی شود همه جای مملکت از لحاظ مدیریتی زار بزند و یک ارگانش دیسیپلین انگلیسی داشته باشد که! همه چیز این مملکت باید به همه چیز دیگرش بخورد مگر نه جای تعجب دارد. وزارت اطلاعات هم مثل دیگر ارگان های دولتی خر تو خر عظمی است و گونی گونی بوروکراسی دارد و یک عالمه آدم دست و پا چلفتی خنگ پشت همدیگر رئیس و مرئوسند. مدیرانش هم مثل مدیران بخش های دیگر حکومتی از هوش بالایی برخوردار نیستند. خیر آقااااااااا اینها همچنین می گویند وزارت اطلاعات وزارت اطلاعات که من و شما فکر کنیم خبری است آنجا آقاااااااا. اینها یک مشت آدم متوهمند که نهایت اطلاعات جاسوسی اشان اینست که شب ها اخبار بی بی سی و آمریکا و اسراییل را گوش کنند و اسم یادداشت کنند فردا بروند سراغشان.»

گفتم چه می دونم والا آقا امیدوارم!

Saturday, February 06, 2010

فکت ۲

آقایون بیایید صادقانه بپذیریم که در هر رابطه ی دراز مدتی که ما داریم و یا خواهیم داشت، می رسد موقعیتی که یک آقای خوش تیپ تر و خیلی جذاب تر از ما مخفیانه در زندگیمان وارد می شود و زنمان را اغفال می کند و یک شبی را با هم می گذرانند و خانم هم بهترین سکس زندگی اش را با آن مرد لعنتی خواهد داشت و آن مرد هم برای یک عمر به ریشمان خواهد خندید. بیایید این را به عنوان یک حقیقت غیرقابل اجتناب بپذیریم و با آن از همین ابتدا کنار بیاییم.

منطق سیاسی حکومت

آمریکا پدیده ای است طبیعی که در صورت اشتباه رفتِن راه، خود به خود شروع به کف زنی می کند. در صورت مشاهده ی کف زدن، مسیر خود را کج کرده از آن وری بروید که کف نزند.

Friday, February 05, 2010

وبلاگ دیگه اون حال قدیم رو نداره. سایه ی سیاست بر نوشته های بسیاری (منجمله خودم) سنگینی می کنه. خیلی ها شده اند آینه ی سایت های خبری. وبلاگستان از دهکده ای که همه همدیگر را می شناختند تبدیل به ابرشهری شده است که سگ سگ را نمی شناسد. وسوسه شده ام تعطیل اش کنم.

Thursday, February 04, 2010

نکن بچه

دوست عزیز! شما که موقع بارگزاری وبلاگت اتوماتیک وار آهنگ برایم پخش می کنی! بله با شمام. شما دوست عزیز! خوبه وقتی داری آدامس می جوی زنگ خانه ی کسی را بزنی یکی در را باز کند که نمی شناسی اش هنوز سلام نکرده یک تیکه موز و نارنگی با هم بکند تو دهانت و بگوید بخور بخور بخور چه خوشمزه است بخور بخور؟ هان؟؟ دوست داری؟ نداری. نکن. اگر خودم خواستم دکمه اش را می زنم.

خراب رفیق

برای نتیجه درخواست یک کار مهم که تعیین کننده ی مسیر زندگیت برای سه سال آینده است منتظر جواب ایمیلی هستی. بلینگ! یه ایمیل اومد! ضربان قلب ۱۲۰. ایمیل چیه؟ «هیچ وقت به وب کم اعتماد نکنید». دو تا پستان گنده ی یک آدم رو نشان داده. سکرول می کنی پایین یک سبیل در رفته نشسته پشت کامپیوتر. غرغری می کنی و دوباره به کارت می رسی. بلینگ! دوباره همان ضربان بالای قلب و چک ایمیل با ترس و لرز. «مدل جدید مایو (16+)». مایوهای زنانه ای که دو تا بند روی پستان ها دارد و دو تا بند اینور و آنور عورت. غرغر بلندتری می کنی و دوباره به کارت می رسی. بلینگ! ضربان قلب، با عجله چک می کنی ایمیل رو. باز هم رفیق بیکار. «پسرِ هیتلر پیدا شد!» یه آدم صورتش را لای پای یک زنی گذاشته است و پشمهای خانمه شده است سبیل هیتلری. این دفعه حسابی حرص می خوری و یک ایمیل جانانه می نویسی در جواب دوست قدیمیت و می شوریش می ذاری رو بند خشک شه. در ایمیلِ عصبانیتت می نویسی که همه بیکار نیستند مثل او و برو برای خودت یک کاری جور کن و چهار تا تیکه ی درشت می بندی به نامه. چند دقیقه می گذره، از خودت ناراحتی که چرا عکس العمل زیادی نشون دادی. بلینگ! ایمیل را با بی میلی باز می کنی. جواب کاری که برایش تقاضا کرده بودی. رد شدی. فوق العاده. عالی. از این بهتر نمیشه. به هم خوردن رفاقت ۱۰ ساله و بیکاری سه سال آینده در چهار تا ایمیل. شروع می کنی به فروارد کردن آن ایمیل پسرِ هیتلر به بقیه ی رفقا و نوشتن نامه ی بیخیال بابا یه چرتی من گفتم به دوست قدیمی...

Wednesday, February 03, 2010

عجب عرفانی

امام به خال لبِ دوست گرفتار می شد، پدران و برادران ما به خارِ مین دشمن.

Tuesday, February 02, 2010

ذاتی و ارثی

چگونه شرمنده باشم و یا افتخار کنم به ملیت ام، نژاد ام، جنسیت ام و یا قیافه ام، به آنچه که دستی درش نداشته ام؟

آدمها بر دو دسته اند

آنها که مردم را دسته بندی می کنند و آنهایی که به خودشان چنین جراتی نمی دهند.

Monday, February 01, 2010

هَمَه خَفَه

امام خمینی وقتی در بهشت زهرا گفت «من دولت تعیین می کنم!» خودش هم چند ثانیه بعد فهمید چقدر حرف ضایعی زده است و ملت را پشمش فرض کرده است (دقیقا به پشمش). در جمله ی بعد خواست به ظاهر درستش کند و گفت «من به پشتیبای از این ملت دولت تعیین می کنم». اما بودند کسانی که بعد از شنیدن اصلاح شده ی آن اولین جملات هم لب گزیدند و گفتند خدا خودش رحم کند. کسانی که بوی تکبر و خود رایی را از همان اولین من من هایی که پشت لغات زیبایی نظیر مردم و ملت پنهان بود شنیدند. افسوس که دیگر خیلی دیر شده بود.

مرده ی خاص

حرصم می گیرد که هنرمندانِ خاصم بازاری می شوند، همه گیر می شوند و طرفدارانشان زیاد می شود. انگاری خاص بودن آنها اعتباری برایم آورده است که با لو رفتنشان بر باد رفته است. با خاص بودن آنها دیوار انزوایی می سازم تا خودم را از «ابتذال عمومی» دور نگه دارم. به تحقیر تازه طرفداران می پردازم، جمعیتشان که از دستم در رفت پس می زنم و ضد طرفدار می شوم و پی هنرمندِ خاص دیگری می روم که بازاری نشده است. اینبار شاید از تجربه ی گذشته درس گرفته ام و قید نمایشِ خاص بودن در چشم بقیه را می زنم و تبلیغش را به حتی نزدیک ترین دوستانم هم نمی کنم. ای کاش حسادتم فقط محدود به هنرمندانم می شد. بعضی اوقات این رفتار عجیب را با اشیا و اماکن هم دارم. روز به روز دیوار خاص بودنم را مستحکم تر، بی نفوذ تر و بلند تر می کنم. دیری نیست که در می یابم که هر چه فریاد می زنم کسی صدایم را نمی شنود و هر که فریاد می زند من نمی شنوم.